۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

از لیلی و مجنون تا مرجان و داش آکل






از " لیلی و مجنون " تا " مرجان و داش آکل"


این مقاله به مقایسه کوتاهی بین داستان لیلی مجنون وقصۀ " داش آکل" می پردازد. با این هدف که نشان دهد عناصر اصلی داستان لیلی و مجنون، آنچنان که در روایت ایرانی آن موجود است، در داش آکل تکرار میشوند. به عبارت دیگر، داش آکل ، بازنویسی لیلی و مجنون است، در زمانه ای دیگر و این بار نه از قلم جامی و نظامی، بلکه صادق هدایت.

این مقایسه و این نتیجه گیری ما را درباور به این نکته تقویت میکند که در ذهن و جهان ِ زبان ایرانی، "زن" گشاینده ی جهان متعالی به روی مرد است. این برداشت بر پایه و حول چنان درکی از زبان حرکت میکند که در آن : زبان مانند جهانی ست که در آن به دنیا می آئیم و الزامات روانی خود، و برنامه هائی را که برایمان دارد، به ما تحمیل میکند بی آنکه از آن با خبر باشیم.

سرگذشت لیلی ومجنون، در خلاصه ترین روایتش، بین آنها ئی که از منظومه های جامی و نظامی در این مورد آگاه نیستند، ازین قرار است:
مردی جوان از خانواده ای متمول و متشخص، که خود محبوبیت بسیاری در میان همگنانش دارد، دل به عشق دختری می بندد به نام لیلی. مرد جوان از ین عشق کارش به جنون میکشد و مجنون نام میگیرد. ازدواجی بین این دو صورت نمیگیرد حتی وقتی که شرایطی بعد از مدتها برای آن فراهم میشود. در مورد زیبائی لیلی قلم فرسائی نشده و نکتۀ مرکزی این دلدادگی را تشکیل نمیدهد. هر چند این علاقه دو طرفه است، اما گوئی عاشق همان مجنون است و لیلی تنها بیدار کننده ی این عشق، نگهدارنده ی آن وتداوم بخش آنست و آنرا به سوی یک زیر و رو شدن ِ بنیادین مرد جوان به پیش می برد. میزان دلدادگی مجنون و عوالمی که سیر میکند، مایۀ تاثر نیستند بلکه در همان روایات ابتدائی و خلاصه شده، مایۀ اعجاب به شمار میروند. هر چه بیشتر این مرد که روزی جوان و زیبا و فریبنده بوده است، در عوالم بیخودی فرو میرود و ترک شخصیت سابق میگوید، گوئی با تحسین و تشویق بیشتری از سوی شنونده و یا خواننده روبرو میشود. اینچنین است که ایرانی از داستان لیلی و مجنون در خانۀ دلش پذیرائی میکند.

در روایات و تعابیر عالمانه تری که ازین داستان وجود دارد ما جزئیات بیشتری را در مورد تغییر روحی مجنون، که نام ابتدائیش "قیس" است دریافت می کنیم. او که بتدریج جامۀ نتراشیده نخراشیده ی صولت مردانه را وانهاده و از هویت اعتباریش دور میشود، با خودداری از ازدواج با لیلی ، ساحت رمز و اشارات و جهان شعر را انتخاب میکند. به عبارت دیگر، به جهان و هویتی که پشت کرده باز نمیگردد. زن وعشق به او، در دنیای ذهن و زبان ایرانی، عاملی است برای فراکشیدن مرد از جهان درشتی ها و خشونت ها و کشاندن او به ماورا ی ِمن خود ساخته و جامعه بافته.
الوهیت در زبان و ذهن ایرانی جلوه ای زنانه دارد. او همان لیلی ست که با برق نگاهی خرمن هویتی برمبنای نادانی ها را به هم میریزد و قیس را مجنونی میسازد که دیگر در چهارچوب معیار های عقلی زمانه اش نمیگنجد. ( مرا جعه کنید به مقالۀ " ما در فرهنگ پدر- دختر زاده شده ایم" در کتابی با همین عنوان و به همین قلم)

در قصۀ داش آکل هدایت، لیلی با نام دیگری، یعنی مرجان، بر مردی که لوطی محل است، ظهور کرده و او را بالکل از عالم "داشی" و لوطی گری بیرون میکشد. تمام داستان از نقطۀ درخشش عشق داش آکل تا از پا درآمدن نهائیش، شرح تحول داش آکل به مردی عاشق و همه چیز باخته است.
اوج داستان، تحویل طوطی داش آکل به مرجان است که طبق وصیت او انجام میگیرد. آنجا که طوطی زبان گشوده و با صدای داش آکل و لحن داشی او میگوید: عشق تو مرا کشت مرجان. به که بگویم.
این جمله ناقوس تمام تنهائی و تجرد داش آکل را در فضای روایت به صدادرمیآورد. عشقی که سالها از طریق نگاه و رفتار بیان شده، به کلام درآمده و به مرجان ابراز میشود. انگار اگر داش آکل در منتهای تنهائی و از همه چیز دل بریدگی میمرد ولی مرجان از عشق او خبر نداشت، داستان چیزی کم داشت، پس نویسنده، بار را تا انتهای مقصد آن برده است. اینجاست که با شنیده شدن عشقش، و دردی که از آن کشیده، عاشق میتواندآرام گیرد. از سوی دیگر، جائی را که به اراده خود در همۀ شهر و محل واعتباری را که پیش مردم از دست وانهاده، در دل معشوق به دست بیآورد.
قصۀ داش آکل اینگونه پایان می پذیرد :"اشگ از چشمهای مرجان سرازیر شد." صفحۀ هشت

کم نیستند اشعاری که در این حال و هوا به یادمان میآید: مرا به کار جهان هرگزالتفات نبود
جمال تودر نظرم چنین خوشش آراست

داش آکل هدایت هرچند در فضای شیراز نشو و نما کرده که بافضا و طبیعت محل زندگی مجنون متفاوت است، اما به همان دست شستگی از علائق و دور شدن از هویت اکتسابی میرسد، که آن دیگری رسیده است. عشق لیلی و عشق مرجان هر دو عاشق را به نوعی تجرد میرساند.
دوران عشق داش آکل به مرجان در قصۀ هدایت، هفت سال است. عددی که یادآور هفت شهر عشق است.
" هفت سال بهمین منوال گذشت.داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره ی زن و بچۀحاجی ذره ای فروگذار نکرد. اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شبزنده داری میکرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود. ولی علاقۀ او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. در این مدت همۀ بچه های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند." صفحۀ پنج

مردی که در اثر عشق، رنگ یک مادر گرفته است و بچه ها را از آب و گل در می آورد در ابتدای داستان چنین تعرف شده است: "داش آکل را همۀ اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محلۀ سردذک را قرق میکرد، کاری به کار زنها و بچه ها نداشت، بلکه برعکس با مردم به مهرانی رفتار میکرد...........ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند." صفحۀ دو
عشق از داش آکل، خود خواهی و تحسین خود در آینۀ چشم دیگران را می گیرد. " دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی کردند. هر جا که وارد میشد در گوشی با هم پچ و پچ میکردند و او را دست میانداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی به روی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد. چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می نشست و با طوطی درد دل میکرد." صفحۀ چهار و پنج
ناگفته پیداست که درد دل گفتن با یک طوطی، همچون فریاد برآوردن در کوه است. یا گریستن در برابر آینه. صدای خودمان به طرفمان برمیگردد. این نوعی دِدوبلمان، یا خود را در بیرون خود قرار دادن است.
داش آکل بتدریج، پابپای دوران عشق، خود را در بیرون خودش، آنهم در یک پرنده – موجودی که به خاطر بالها و قدرت پروازش به عالم علیا منسوب است- منتقل میکند و در یک موجود پرنده جا میدهد. این پرنده هر پرنده ای هم نیست.سخنگو ست. این طوطی که در پایان، پس از مرگ جسمانی داش آکل به طرف مرجان برمیگردد و پیام عشق را منتقل میکند، صدای داش آکل را از گلو بیرون میدهد. داش آکل، اینبار در جلوه ی طوطی بازگشته است. پرنده ای که علاوه بر سخن گو بودن، به زیبائی، بخاطر رنگ آمیزی دلنشین پر هایش معروف است.
هیئت جسمانی داش آکل در ابتدای ماجرا توسط راوی اینچنین تعریف شده است : "داش آکل مردی سی و پنجساله، تنومند ولی بدسیما بود.هر کس دفعۀ اول او را می دید قیافه اش توی ذوق میزد. اما اگر پای صحبت او می نشستند یا حکایت هائی که از دوره ی زندگی او ورد زبانها بود می شنیدند، آدم را شیفتۀ او میکرد، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند، داش آکل قیافۀ نجیب و گیرنده ای داشت: چشمهای میشی، ابرو های سیاه پر پشت، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه، ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوشخورده بود و گوشت سرخ از لای شیار های صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پاوین کشیده بود." ص چهار

بنا به این تفاصیل ، داش آکل در اصل زیباست، آنچه او را زشت و بدرنگ کرده، آثار جنگ و گلاویز شدن با این و آن است.
در پایان قصه، داش آکل با ترک طبیعت و تحول به طوطی، خوشرنگی و زیبائیش را باز میآبد. در بسیاری از داستانهای کودکان ، این مسخ شدن به موجوداتی بدهیئت را در مورد خوش قیافه ترین و محبوب ترین شخصیت های قصه شاهدیم. همیشه بعد از شکستن طلسم که بدنبال عشقی صورت میگیرد، زیبائی خود را باز می یابند.

اگر تا این جای مقاله نکاتی ما را به این باور نزدیک کرده که خلق قصۀ داش آکل از همان مشربی در زبان و ادبیات ایرانی، آب می خورد، که لیلی و مجنون، اینبار باز هم جلو تر رفته و رابطۀ اسمی مرجان را با لیلی و داش آکل را با مجنون بررسی میکنیم.
مرجان ، نامی ست که هدایت برای قهرمان زنش برگزیده است. این انتخاب اگر با ابزار تجزیه تحلیل از طریق تداعی هائی که به مدد صوت ها یا شکل نگارش واژه حاصل میشود،- آنگونه که در آنالیز روانکاوی مرسوم است- انجام گیرد، ما را دست خالی برنمی گرداند.
مرجان در ادبیات فارسی، بسیار با کلمۀ لؤلؤ همراه شده است. لؤلؤ و مرجان. آیا در لؤلؤ، لی لی را نمیشنویم؟ همان لیلی که بعد از قرنها، باز شهر و دیار و خانه و لباس عوض کرده و از طریق زبان و ذهن ایرانی به خلاقیت هنری نویسنده ای راه یافته است. ذهن، همانطور که هنگام کارکردن با کامپیوتر مشاهده میکنیم، با لغزاندن ماوس، واژه هائی

را که به هم به لحاظ نوشتاری نزدیکند، به ما پیشنهاد میکند. این نوع دسته بندی، علاوه بر نزدیکی نوشتاری، در ذهن انسان به لحاظ نزدیکی صوتی نیز انجام میگیرد و واژه ها با زنجیره های متفاوت و پیچیده ای به هم مرتبط میشوند که میتواند بر مبنای قرابت صوتی یا نوشتاری یا معنائی شکل گرفته باشند. موقع تکلم یا نوشتن،یک واژه میتواند از جای خود انگار لغزیده، توسط واژه دیگری که به واسطه ای در همان نزدیکی ها قرار دارد، جایگزین گردد.
اینچنین است که "مرجان" با رابطه ای که با" لؤلؤ" دارد، به لی لی نزدیک شده، بجای آن می نشیند.

در مورد رابطۀ داش اکل با مجنون، به این پاراگراف از داستان گوش می سپاریم.
"ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه ازخانۀ خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل اینکه دلش کنده شده بود، میخواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند، سرتاسر زندگی برایش کوچک و بی معنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بیحوصلگی زمزمه کرد:
به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلند تر خواند:
دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری" ص شش
این همان "مجنون" نیست که عشق، تمام دلبستگی های مادیش را از او گرفته واو را از منیت هایش کنده، تنها در برابر خودش، طوطیش، نهاده است؟

لیلی برای مجنون، و مرجان برای داش آکل، نوعی جهت گیری و مرکز جاذبه هستند. در ادبیات ایرانی اصطلاح " کوی لیلی" یا " ره کوی لیلی گرفتن" را شنیده ا یم . در داستان هدایت ، داش آکل به کمال و به عینه این راه را در پیش میگیرد. به عبارت دیگر دنیای ذهن و خیال نویسنده، در درون جهان زبان فارسی، چنین راهی را پیش پای داش آکل میگذارد.عشق به لیلی همزمان با پذیرش وصیت پدر مرجان دایر بروصی او شدن اتفاق می افتد. مسئولیتی که ایجاب میکند همیشه متوجه خانۀ مرجان باشد. داش آکل تمام کار و بار و شیوه ی زندگی خود را واگذاشته و هفت سال راه خانۀ مرجان ر ا در پیش میگیرد.
" کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند میشد بفکر این بود که درامد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه های او را در خانۀ کوچکتر برد، خانۀ شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه هایش معلم سرخانه آورد، دارائی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی بعلاقه و املاک حاجی بود.
این به بعد داش آکل از شگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستنش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد." ص چهار
همچون مجنون که علیرغم فراهم شدن شرایط، با لیلی ازدواج نمیکند، دآش آکل هدایت نیز، با اینکه میداند در صورت خواستگاری از مرجان، خانواده اش با آن موافقت خواهند کرد، ترجیح میدهد آزاد بماند. هدف عشق برای او صاحب زن و بچه شدن نیست، سودای دیگری دارد.در دو کلام: دگرگون شدن. طوطی شدن و در آن حلول کردن.
داش آکل عشقش را به "کلام" تبدیل کرده و کلام را به خورد طوطی میدهد.روح طوطی میکند.
دآش آکل هدایت، پرنده ای را به داستان لیلی و مجنون اضافه کرده است. سیمرغ ایرانی از کوه قاف و از منطق الطیر عطار باز آمده و سایه بر داستان می افکند. این پرنده ، که حضورش در داستان هدایت بسیار پررنگ است،
سنتزی از لیلی و مجنون میسازد که در داستان اصلی غایب است.

اندیشه و تخیل هدایت وقتی موادی را از محیط یا گذشتۀ خود انتخاب کرده و وارد قالب زبان فارسی میکند، در محصول نهائی چهره زنی برجسته میشود که عشق به او مرد را از موجودی بدگِل ( آکل) به روح زیبای سخنگو بَدَل می سازد.
با قرنها فاصله از نظامی و جامی و عطار، الوهیت در زبان فارسی جلوه ای زنانه میگیرد.

قصۀ داش آکل : نسخۀ الکترونیک سایت سخن
ژوئن دو هزار و ده
طاهره بارئی

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

از "خانۀ دوست کجاست" تا "کپی مطابق اصل"



از "خانۀ دوست کجاست" تا "کپی مطابق اصل"
نگاهی به آخرین فیلم عباس کیارستمی

فیلم آخر کیارستمی، کپی مطابق اصل، جستجوئی ست در آرزوی " اصل" و رویای "دیار وصل".
صحنۀ آغازین فیلم، خالی از پرسوناژ، میزی را نشان میدهد، در برایر ستونهائی همچون بقایای عمارتی باستانی. روی میز کتابی ست با عنوان " کپی مطابق اصل" که روی جلد آن دو سر مجسمه را می بینیم، مشابه هم، با تفاوتی در قدمت و رنگ و رو. یک میکروفن هم هست و هیاهوئی که از محیط بر می خیزد.
اینجا همان میز آفرینش است با برنامۀ خلقتی که همان ساخت انسان است به شکل آفریننده.
البته نفطۀ آفرینش فیلم ِ فیلمساز هم هست، با برنامۀ کاویدن اصل و رونوشت. رونوشتهای ناقص و رونوشت مطابق اصل.

اولین کسی که وارد صحنه شده و میکرفن را به دست میگیرد، مترجم کتابست. تماشگر فیلم تا اینجا فهمیده است که مراسمی برای معرفی کتابی آغاز شده و حال می فهمد که نه با خود نویسنده، بلکه مترجم، یا در واقع کپی او ، سر وکار دارد. این مترجم است که برای ورود نویسنده به صحنه مقدمه چینی میکند. میگوید که نویسنده همان نزدیکی هاست ( مثل آفریدگار) و در طبقۀ فوقانی همان محل اقامت دارد.
ورود نویسنده به پشت میکرفون طول نمیکشد. او در مورد "اصل" و "نسخۀ اصلی" در هنر صحبت کرده و بخاطر ترجمۀ عالی کتابش از انگلیسی به ایتالیائی از مترجم قدردانی میکند. این ترجمه با چنان خلاقیتی صورت گرفته و چنان اصل و برگردان را بهم نزدیک کرده است که نویسنده رو به مترجم که در سالن ، ردیف اول حضار نشسته میگوید: دفعۀ دیگر تو ترجمه میکنی و من می نویسم.
با این جمله تاکید میکند که چگونه یک کپی مطابق اصل با نمونۀ اصلی قابلیت جایگزینی و تبدیل شدن به هم را دارا هستند.
ازهمین جا، قدرت تبدیل اصل به کپی کامل خود، به صورت دغدغۀ اساسی فیلم در آمده و تا پایان با وسواس
ادامه میآبد.
زنی هنر دوست، صاحب یک گالری فروش اشیاء هنری، بخصوص مجسمه، از طریق مترجم با نویسنده آشنا شده و او را با اتومبیل به گردشی در شهر می برد.
در طی راه، گفتگوهائی بین این دو در می گیرد که حول همان اصل و کپی یا در اینجا بیشتر، تقلید، دور میزند. نویسنده علاقۀ خود را به جوهره ی اصیل اشیا ء هنری وآدمها ابراز میکند و بی علاقیش را به آنچه تقلبی و ساختگی ست نشان میدهد.
او درختان سرراه را مثال میزند که به خودی خود زیبا ، کامل و بی همتا هستند و سر جای خودشان قرار دارند. هر چند کسی آنها را برای تماشا به موزه نمی برد. به عکس ابراز میکند که به اعتقاد او باید از بسیاری از کار های هنری که بسیار از اصل بدورند، پرهیز کرد. مثل بعضی از مجسمه هائی که در گالری ِهمان زن می یبند. او نگران است که نگاه ها و ارزش گزاری های کاذب توسط ارگانهائی چون یونسکو یا فستیوال ها، آنچه میگویند ها، چنان بر روی جوهره و اصل سنگینی کرده و آنرا بپوشاند، که بجای نگاه به اصل و جوهره و دیدار با آن، تماشگران به کپی های تقلبی و ناقص جلب شوند. نه با چشم خودشان، که با چشم و معیار آن ارگانها به آثار بنگرند.
کیارستمی،از بیننده فیلم خودش هم میخواهد با نگاهی برهنه از معیار های تبلیغاتی فیلم او را نگاه کنند. همزمان این اعتقاد را پیش میکشد که جوهره ی جهان در زیبائی خود عریان است. آنچه این جوهره را ندیدنی میکند، نگاههای ناقص و دست و پا شکسته ایست که خود را مفسر ِ آن جا میزند. شبیه همان مجسمه های اینجا و انجا شکسته ای که در برخی گالری ها جمع آوری میشوند تا بعنوان حقیقی به فروش روند.
کیارستمی در این فیلم با این اندیشۀ ایرانی دست و پنجه نرم میکند، که میان ما و معشوق ازلی فاصله ای نیست و تنها آنچه از گوشه و کنار بعنوان واقعیت در خود انبان کرده ایم ما را از رسیدن به این جوهره و "این جوهره بودن" بازداشته است.
همراه نویسنده، زن گالری دار که نقشش را ژولیت بینوش بازی میکند، از نویستده می پرسد کجای شهر را دوست دارد ببیند و چون جواب مشخصی دریافت نمیکند، تصمیم میگیرد او را جائی ببرد که در واقع با حرفهائی که از اوشنیده انطباقی داشته و او را غافلگیر کند.
این محل جائی ست که مردم شهر برای عروسی آنجا میروند و از ابتدا ما دسته دسته عروس و داماد و همراهان آنها را می بینیم. مطابق گفتۀ زن ِهمراه نویسنده آنها کنار درختی طلائی عکس میگیرند و معتقدند زندگیشان به این ترتیب با شادمانی خواهد گذشت.
از گفتگوی "اصل" حال به " وصل" پا گذاشته ایم. جایگاه پیوست اصل و کپی ِ کامل و کنار رفتن کپی های تقلبی.
تماشاچی تا اینجا متوجه شده که پرسوناژ زن دل در گرو محبت مرد نویسنده نهاده است. این مسئله را در ابتدا حتی پسر کوچک او هم متو جه شده و در مورد آن توضیح خواسته است.
در صحنه ای که زن و مرد برای نوشیدن قهوه به رستوران کوچکی رفته اند، زن صاحب رستوران آنها را بجای زن و شوهر میگیرد و زن، اشتباه او را نه تنها تصحیح نمیکند بلکه یکباره در رل زنی شاکی از شوهر فرو میرود که تمام کلیشه های رایج چنین روابطی را تکرار میکند یا در واقع رُل آنرا بازی میکند.
او عدم تصحیح اشتباه زن صاحب رستوران را با نویسنده در میان میگذارد و از آن نقطه یکباره حرکت و وارونگی عجیبی در فیلم ظاهر میشود. دیگر معلوم نیست آیا براستی آنها زن و شوهری هستند که پانزده سال با هم زندگی کرده اند یا دو نفری که فقط همانروز با هم آشنا شده و در مورد اصل و بََدل تبادل نظر کرده اند.
این وارونگی، به شخصیت این دو نیز راه می یابد. مرد حرفهائی را میزند که پیش از آن زن آنها را میگفت و زن نظراتی ابراز میکند که مرد هوای آنها را داشت.
اگر هنگام ورود به آن ناحیه، این زن بود که نمیخواست چشمش به قیافۀ عروس ها بیفتد تا مبادا لبخند حماقتی را که از توَهم رسیدن به سعادت در آن بود ببیند، حالا مرد است که به هیچوجه حاضر نیست به آنها نزدیک شده و با آنها عکس بگیرد. این زن است که به یک ایده الی که پشت سر مرد برای خودش ساخته چشم دوخته و بی انکه بتواند به ان دست یابد به ان لبخند میزند و در افکارش غرق میشود بدون انکه بتواند در زمان حال و به جوهره ی واقعیتی که پیش رو دارد لبخند بزند. صحنه هائی رامیبینیم از باغات سرسبز پشت پنجره بسته ای که مرد جلوی آن روی صندلی نشسته و عروس و داماد هائی که در آن باغ می خرامند و به زن همراه نویسنده لبخند میزنند و اشاره میکنند. او به طرف پنجره میرود ولی ارتباط ممکن نیست و صدای همدیگر را نمی شنوند و پنجره باز نمیشود.
در عین حال خود این زن است که حالا مرد را متهم میکند که نمیتواند در حال زندگی کند و به آنچه در اختیار دارد لبخند بزند بدون آنکه ذهنش مشغول افکار و ایدآلها باشد. حال این مرد است که از کوره در میرود و خشمگین میشود در حالیکه قبل از وارونه شدن نقش ها، این زن بود که خشمگین میشد و پرخاش میکرد.

در نهایت، زن، مرد را به اتاق هتلی راهنمائی میکند که ظاهراً شب اول ازدواجشان را در آن گذرانده اند. در حالیکه او تمام لحظات روزگار وصل را بیاد میآورد، اینبار مرد است که هیچ تمایلی به یادآوری نداشته و خاطره ای ندارد.
کیارستمی چنان به یگانه شدن عاشق با معشوق، کپی کامل با اصل، اصرار ورزیده و تاکید میکند که با کلمۀ کپی در موردی که کامل باشد می ستیزد. او در برابر کپی تابلوی ژوکوند توسکان، وقتی می شنود این تابلو آنقدر شبیه اصل بوده که قرنهاتا پیدا شدن نمونۀ اصلی، آنرا اصل تصور کرده اند، آشفته می شود که دراینصورت، که گاه حتی زیباتر از اصل شمرده شده، چرا وقت معرفیش، از آن بعنوان کُپی یاد میکنند.
فیلم با صحنه ای تمام میشود که ژولیت بینوش را در تاریکی اتاق، در حین یادآوری زمان وصل ترک می کنیم، تا چهره مرد را ببینیم که لحظه ای در آینه به خود مینگرد و کنار میکشد تا با پرنده هائی در آسمان و دو ناقوس کلیسا که بیتابانه
بر فراز برج در نوسانند، فیلم پایان گیرد. اگر سناریو با صحنه ای خالی روی بساطی بر زمین آغاز شده بود، با بُرشی ازآ سمان، قرینۀ خود را پیدا کرده و زمینی و آسمانی ،بعنوان دو روی واحد یک حقیقت به هم تبدیل میشوند.

برای نوشتن این مطلب در مورد فیلم آخر کیارستمی، همانطور که خواست خود فیلمساز بود هر چند به نقد هائی که در روزنامه های رسمی و صاحب نام نوشته شده بود، مراجعه کردم، اما نظر شخصی خودم را نوشتم.
از خانم لیلی انور هم در یک برنامۀ رادیوئی در فرانس کولتور در مورد این فیلم شنیدم که قدرت ژولیت بینوش را در مرئی کردن آنچه نامرئی ست می ستودند. به این مسئله فکر کردم وی چنین تلاشی را بیشتر از سوی فیلمساز میدیدم که می خواست جوهره ی ناب و زیبای هستی را بدون مداخلۀ فلسفه ها و تئوری ها بیرون بیآورد.

از فیلم اولش ، خانۀ دوست کجاست، تا کپی برابر با اصل، کیارستمی راهی را طی کرده که بخواهد به سوال آغازینش اینطور پاسخ دهد که خانۀ دوست در انسان است . انسان است که میتواند کپی برابر با اصل را متجلی سازد.

علیرغم تمام معادلاتی که میتوانست برای اجرای رل نقش اول زن ، ژولیت بینوش را نامزد کرده باشد، نام این هنرپیشه برای من خالی از نکته نیست. ژولیت همان معشوق یا عاشق بزرگ قصۀ رومئو و ژولیت است. و روح و تخیل ایرانی
که همیشه نام لیلی را برای وصل به اصل در مرکز فکر و ذکر خود قرار داده است، غریب نیست اگر در داستانی که در خارج مرز های فرهنگی خود تدارک می بیند، حول ژولیت نامی فیلم خود را بچرخاند.
منقدینی که در مورد این فیلم در نشریات غربی نوشه اند از ولعی که دوربین برای چرخیدن حول محور ژولیت بینوش و اغراق در نمایش او بخرج داده نوشته اند، من این مسئله را امری ایرانی دیدم.




http://tahereh-tahereh1.blogspot.com/2010/07/blog-post.html